محل تبلیغات شما



نوشتن کار سختی است ! حتی سخت تر از کار معدن ! یک مشت کلمه بی صاحب داخل ذهنت وول میخورند، تو باید یقه تک تکشان را بگیری، بلندشان کنی و محکم پیچ کنی روی برگه ات، که فرار نکنند، لامصب ها چغر و بدبدن هستند! باز از جایشان بلند میشوند و ذهنت را جولانگاه ترک تازی خودشان میکنند.

البته بعضی هایشان بی آزار هستند، می آیند و می روند، سلامی میکنند و تو با خمیازه ات جوابشان را میدهی که : خفه! ولی بعضی هایشان مثل اجل معلق سر میرسند و آوار میشوند روی فکر و ذهنت، حتی فرصت فریاد کشیدن را ازتو دریغ میکنند!

بعضی کلمات هم هستند که گم شده اند، میان خاطرات دور و نزدیک، میان یک بغل نامه پست نشده، میان لب بالا و پایین، میان یک فولدر پر از عکس هایی که مدت هاست جرات نکرده ای نگاهی به آن ها بیندازی.

بعضی کلمات هم هستند که هر ثانیه روی ذهنت رژه میروند و تو تنها کاری که از دستت برمی آید این است که سان ببینی، فقط همین!

بعضی کلمات هم هستند که به هم گره خورده اند، کی و کجا و چطور، نمیدانم، درست شبیه هندزفری! به راحتی از هم باز نمی شوند، و ترجیه میدهی قید شنیدنشان را بزنی! آش شله قلمکاری شدند برای خودشان.

ولی کلمه ای هم هست که در تک تک این دسته بندی ها جای میگیرد و در هیچکدام از این دسته بندی ها جایی ندارد.

کلمه "رفت".


عاشق یک سکانس از سریال Breaking Bad هستم.


جایی که کل خانواده جمع شده و درمورد تصمیم والت مبنی برعدم درمان سرطان بحث میکنند. صداها بالا میره و عملا تبدیل به یک دعوا میشه و همه ی این سروصداها و هیجانات با سوت والت خاتمه پیدا میکنه،والت بالش را از مری میگیره و شروع میکنه صحبت کردن،درحالی که مخاطبش اسکایلره:


1-      پست هایی که در گوگل ریدر مرحوم فیو کرده بودم رامیخواندم، به خودم قوت قلب میدادم، امیدمیدادم،که ناگهان اشکی بی اجازه از گوشه چشمم سرنخورد و بلغزد به روی صورتم. چقدربچه بودم،چه سر پرشوری داشتم، چه آرزوهایی، همه آرزوهایم رنگ باخته،پوچ و بی معنی شده، از آن احوالات بچگی فاصله گرفته ام،بزرگ نشده ام،پیر شده ام و سر پرشورم،تبدیل به مخزن الاسراری شده که اگر زبان به شدت سرخم را درکام نگیرم به قول همای: لبم را چون لبان فرخی دوزند!البته من کجا و فرخی کجا،بحث شباهت مکافات سخن است تا شباهت افکار و زندگانی.

2-      زمانی خواندن و نوشتن بخش اعظم اوقاتم را پرمیکرد،اما الان روزگار نه علاقه ای گذاشته برای خواندن و نه حوصله ای برای نوشتن. وقتی به جای تو تصمیم میگیرند،حرف میزنند و عمل میکنند و حتی این جرات را به خود میدهند که به جای توفکر کنند، بگذریم. صبح را شب میکنم و شب راصبح درتنهایی، باافکاری پوچ و توخالی، این است احوال من! به قول مولانا :

هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت . هیچ شامم با سر و سامان نیافت

3-      برای خاتمه این پست حیف است عاشقانه ی درکارنباشد، از همان گوگل ریدر مرحوم، نوشته ای خاک خورده از آقای آرام دوست داشتنی میگذارم که درست یا غلط وصف الحال من شاید نبود وهست!

"رقیب گاهی ! گاهی که نه، همیشه برای من یک آزمایش‌گر حقیر است. من هرچه را که بخواهم به سرعت بدست می‌آورم. به هر شکلی که شود. بخواهم بدست بیاورم، بدست می‌آورم. این روزها اما، همه را به امان خدا سپرده‌ام. باشد که رستگار شوند. آمین" این هم از عاشقانه من! این که کجایش عاشقانه بود بیشتر به خودم مربوط است و لاغیر!



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها